آزاده چشمه سنگی | شهرآرانیوز؛ شهر قوچان یک حسینیه آقانجفی قوچانی دارد که با آن نه فقط دین خود را به صاحب نامش ادا میکند، بلکه به هر میهمانی که وارد این شهر بشود، میگویند محمدحسن آقانجفی برای ماست؛ همان کسی که اگر نبود، دو مرتبهای نزدیک بود قوچان به دست یاغیان زمانه بیفتد، اما نفوذ و تدبیر عالمانه اش، ناجی شهر بود. محمدحسن آقانجفی قوچانی از بطن زنی کُرد به نام زلال خانم دنیا آمد.
پدرش آدم عالمی نبود، اما به قدر رفع حاجت، خواندن و نوشتن میدانست. خودش کشاورز بود، اما میخواست پسرش محمدحسن، سواد درست وحسابی داشته باشد. محمدحسن هنوز هفت ساله نشده بود که پدر، خودش، قرآن خواندن را یاد او داد. محمدحسن کودکی اش را در صفا و مروهای پاک و خالصانه میان کتابهای مکتب خانه و خوشههای گندم زمین پدری سپری کرد. با همان دستی که مشق علم میکرد، دستی هم به داس و بذر و نهال میبرد. سیزده ساله بود که خیال کرد به قدر کافی خواندن و نوشتن میداند، اما موی سپید پدر سفیدکرده آسیاب گندمهای محمدحسن نبود. به او گفت: «الناس موتی و اهل العلم احیاء».
برای محمدحسن نوجوان همین یک جمله کفایت میکرد تا طوری شیفته تحصیل شود که کیلومترها میان شهرهای دور و نزدیک، آواره بیابانها و خیابانها شود برای نشستن پای کلاسهای درس استادان برجسته آن دوران. همان سیزده سالگی با پای پیاده از قوچان به سبزوار و بعد به مشهد رفت و حجره نشین مدرسه دودرب و پریزاد شد. شش سال بعد، کوله بارش را برداشت رفت طبس و بیابانهای کویر یزد را به مقصد اصفهان سپری کرد تا در مسجد عربون پای منبر میرزاجهانگیرخان قشقائی و آخوندکاشی آرام بگیرد. چه بسیار کتابها که برای امرارمعاش به بهایی ناچیز فروخت تا کمی بیشتر بخواند و بداند و آگاهتر شود.
مجالی هم اگر بود، کار میکرد تا بگذرد و بگذراند. چهار سال بعد زمانی که بیست وسه ساله شده بود، پیاده راه افتاد سمت نجف و ساکن حجرهای در یک مدرسه متروکه شد؛ جایی نمور و ناخوشایند که چیزی بیشتر از یک سرپناه نبود. آمده بود برای تلمذ پای درس آخوند ملاکاظم خراسانی. یک هم حجرهای هم داشت که بنا بود موقت مهمان او باشد و یک هفته بعد که این فرد با کمک عمویش حجرهای در مدرسه پیدا کرد، محمدحسن را ترک کرد.
آقانجفی که شش هفت ماهی ساکن حجره مخروبه اش بود و هنوز به قدر یک اتاق، سهمی در شهر غریب پیدا نکرده بود، با دلی شکسته پناه برد به شاه نجف که چرا به اندازه یک عمو برایش گره گشایی نکرده است، اما پیش از آنکه پا از حرم بیرون بگذارد، چندین نفر به سراغش میآیند برای آنکه به مدرسه آنها برود برای زندگی.
این خاطره را در کتاب «سیاحت شرق» روایت میکند؛ کتابی که به ظاهر زندگی نامه شخصی اوست، اما بهانهای است برای روایت وضعیت اجتماعی ایران و حوزه علمیه در قرن چهاردهم، نهضت مشروطه، اشغال عراق توسط انگلیسیها و قحطی ناشی از آن که گاه با استناد به آیات و روایات، مباحث اسلامی را نیز در آن گنجانده است.
اما نام سیاحت شرق، ذهن بسیاری را به «سیاحت غرب» هدایت میکند؛ کتابی نام آشنا برای اهالی دهه ۶۰ که در آن با زندگی پس از مرگ آشنا شدند؛ روایتی که به نقل از استادمطهری میتواند چکیده مکاشفات آقانجفی باشد؛ کسی که ریاضتهای بسیار کشید، کتابهای بسیار خواند و تا روزی که زنده بود، به وصیت پدرش، اهل العلم ماند؛ همان پدری که با شنیدن خبر درگذشتش، پس از ۲۵ سال، عراق را به مقصد قوچان ترک کرد و تا پایان عمر شصت وسه ساله اش، در خدمت آدمهای زادگاهش زندگی کرد.